خاطرات من 1
راستش من از وقتی که راهنمایی بودم و تازه به کامپیوتر خیلی علاقهمند شده بودم، چیزهایی راجع به المپیاد شنیده بودم و برایم جالب بود. یادم هست که آن قدیمها در یکی از مجلهها عکس فولادگر را دیدم که دو تا مدال طلای المپیاد جهانی کامپیوتر را برده بود و من ذوقزده آن عکس را نگاه میکردم و خودم را جای او میگذاشتم. از همان وقت مدال طلای المپیاد کامپیوتر برای من به یک آرزوی بزرگ تبدیل شد. یادم هست که آن زمانها خیلی وقتها نماز غفیله میخواندم و این آرزو را در نماز طلب میکردم! وقتی سال دوم و سوم پیش آمد برای المپیاد میخواندم ولی نه آنقدر جدی که آرزوی بردن مدال طلای جهانی را داشتم. سال سوم مرحله دوم المپیاد هم قبول شدم که البته بیشتر آن بر میگردد که به تلاشها کردنها و درسهایی که برادرم برای المپیاد خوانده بود چرا که من تنبلتر از آن بودم که این چیزها را جدی و درست و حسابی از ابتدا شروع کنم. راستش آنزمانها هم که مسئله کمی جدیتر شده بود منِ تنبل خیلی اهل آن نبودم که پر تلاش و درست و حسابی مشغول خواندن درسهای دوره شوم ولی یک احساس خیلی خاصی در ته ذهنم وجود داشت که میگفت که من حتماً قبول میشوم. راستش یکجوری این مسئله واضح بود که من قبول میشوم چرا که من آدم خاصی بودم! و همه چیز همانطور که انتظار میرفت اتفاق افتاده بود و اوضاع من هم در آن رقابت شدید خیلی بد نبود.
اولین اتفاق خوبی که تاثیر خیلی مثبتی در زندگی من گذاشت مربوط به پایان آن دوره میشود. بامزه است ولی این اتفاق آن بود که من در آن دوره با اختلاف ناچیزی قبول نشدم و به بزرگترین آرزوی زندگیام دست نیافته بودم و باید به خانه برمیگشتم و به شدت برای کنکور درس میخواندم. راستش من اگرچه جلوی دیگران به روی خودم نمیآوردم ولی این اتفاق در آن لحظه برایم خیلی عمیقتر و ناراحتکنندهتر از آن بود که خودم هم انتظارش را داشتم. حتی موقع برگشتن از مراسم جشن آخرِ دوره، زمانی که پرده اتوبوس روی صورتم افتاد دیگر نتوانستم جلوی جاریشدن اشکهایم را بگیرم. باورش مشکل بود ولی این اتفاق افتاده بود. راستش پیش از آن زندگی من همه شامل رنجها و لذتها و تلاشهایی بسیاری سطحی میشد ولی این اولین بار بود که چیزی را تجربه میکردم که هرچند باز هم سطحی بود ولی به هر حال یک مرحله عمیقتر بود.
راستش شاید میتوانست خیلی اتفاقات بیفتد که من در آن دوره قبول شوم و یا حالتهای دیگری اتفاق بیفتد ولی اینکه از همهی آن حالتها آن حالت اتفاق افتاد به نظر من یک اتفاق تصادفی نبود. چون هیچ اتفاق تصادفیای در دنیا وجود ندارد و بیشک هر کدام از ما در مسیری هدایتشده و معین تحت لوای ارادهی بزرگتری زندگی خود را طی میکنیم.
و این شکست بزرگ با حال و هوای کنکور تکمیل میشد. بر خلاف بسیاری از دیگرانی که از کنکور بسیار شاکی بودند کنکور برای من رنجی آزار دهنده نبود بلکه اولین بار بود که زندگی موجود تنبل و درسنخوان و بیخیالی مثل من تبدیل به چیزی بسیار جدی و منظم و مطلوب میشد و کنکور با حال و هوای من بعد از آن شکست بزرگ چیزی شبیه به یک رنج مقدس بود. اولین بار بود که دیگر هر چقدر میخواستم نمیخوابیدم! اولین بار بود که هر جور که میخواستم وقت تلف نمیکردم و تلوزیون و بازیهای کامپیوتری را کنار گذاشته بودم و اولین بار بود که کمی به خودم زحمت میدادم و اولین بار بود که نماز خواندم فقط از روی عادت و اکراه نبود و مثل هر چیز دیگری آن را منظم و به موقع انجام میدادم و خلاصه اولین بار بود که حس میکردم که آن موجود سطح پایین و بیارزش کمی بالاتر آمده بود. کمی به خدا نزدیکتر شده بود در حالی که عمیقاً به او در سرنوشتش احساس نیاز میکرد.
این حال و هوا بیش از همان سال دوام نیاورد و همه آن بنای نیکو بعد از قبولی من در دانشگاه در همان رشته و دانشگاهی که میخواستم فروپاشید! و از بین رفت و زندگی من وارد مرحله بعدی خود شد. مرحلهای از سرگردانی مطلق که تا پدید آمدن موهبت بزرگ دوم خداوند به من چند سالی ادامه یافت.
من بارها و بارها به اینکه این مجید خودمون همونیه که نقره اول شد فکر کردم. برای خود من خیلی چیزا داشته فکر کردن بهش که بماند. و خیلی دوست داشتم یه بار یه چیزی در این باره بگه که خیی برام جالبه که آخرش یه روز گفتی. و از همه مهمتر خیلی دوست دارم گزینه ی 2 و 3 رو هم بنویسی و از اون هم مهمتر گزینه ی 4!
چه پست خوبی بود، ممنون : )
اگه میتونی اون 2 تای دیگه رو هم بنویس لازمه
احتمالاً منظورت فولادگر بوده است نه فولادوند؟
فولادگر، ممنون. فولادوند که مترجمه قرآنه!